loading...
دانلود2020
ارمین سهیلی بازدید : 1270 چهارشنبه 03 تیر 1394 نظرات (0)

عنوان رمان:زندگی خصوصی

نویسنده:منا معیری

تعداد صفحات پی دی اف:۷۳۰

تعداد صفحات جاوا:۳۳۱۹

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:زندگی خصوصی یه داستان تازه است از زندگی یه آدم و یه مرد خانواده ..با همه ی بالا و پائین شدن ها و کم و کاستی ها..یه مرد که گاهی مرد خانواده است و یه پدر و گاهی اوقات درگیر زندگی خصوصی خودش میشه..قضاوت در مورد آدم ها درست نیست..خصوصا وقتی آدم ها رو با احساسات خودمون قضاوت می کنیم…باید یاد بگیریم آدم ها رو همون طوری ببینیم که هستن…نه اون طوری که دوست داریم ببینیم..

 

 

آغاز کتاب:
گره ی کراواتش را شل کرد و دور گردن آزاد گذاشت.دگمه های اول پیراهنش را باز کرد و انگشتانش را از بازی یقه داخل فرستاد.چنگی به عضلات گرفته ی گردنش زد و آخی گفت.آرش پا روی پا اند اخته بود و براندازش می کرد.گوشه ی ابرویش بالا رفت:چته زل زدی به من..؟
ـ به هر کی رو زده بودم نه نمی گفت..پاشو دیگه..
تکیه داد به کاناپه و گوشی موبایلش را لمس کرد:جائی کار دارم..نمی تونم بیام..
ـ کجا کار داری…؟!
نیم نگاهی به ساعت انداخت.دو ساعت زمان داشت تا به قرارش برسد.باید تا خانه می رفت.دوش می گرفت .لباس می پوشید.
ـ تو ذاتت کوروش..کجاها می پری که من نمی دونم..
اخم کرد:میرم برای تمدید قرارداد..باید به تو جواب پس بدم..؟
آرش پقی خندید:تمدید قرارداد..؟! نگووو..جیگرم کباب شد..
بی حوصله ایستاد و کتش را از پشت صندلی برداشت:من دارم می رم…
ـ من فقط بدونم تو این آخر هفته ها کجا تمدید قرارداد داری..فقط بدونم…یعنی هر هفته تمدید قرارداد..!؟ با کجا اون وقت..!؟
نیشخندی به لبش آمد و بی توجه به آرش لپ تاپش را خاموش کرد.
ـ جون کوروش تو کت من نمیره این چرت و پرتا..ولی خوب فعلا بی خیال میشم..
از کنارش رد شد:کار خوبی می کنی پسرم..
ـ پسرم و کوفت..حداقل برای فردا برنامه نذار بریم بیرون..
برگشت و با انگشت روی پیشانی آرش فشار آرود: زیادتر از کوپنت حرف می زنی..حواست هست..؟!
ـ میری خونه..؟
سر تکان داد و راه افتاد.آرش هم خودش را رساند:من و سر راه برسون نمایشگاه..ماشین ندارم..
ـ عجله دارم…
ـ بابا سر راهت من و هم پیاده کن..
ـ نمایشگاه سر راهم نیست..
ـ کسی بهت گفته خیلی عوضی هستی..!؟
از راهرو گذشت و چند پله پائین رفت تا به آشپزخانه رسید:آقا جابر..من دارم میرم..فردا صبح سفارشارو میارن..حواستون باشه مثل دفعه ی قبل نشه..
ـ چشم آقا..چشم..
کنار درب ورود و خروج کارکنان رستوران ایستاد و نگاهی به داخل رستوران انداخت.کم و بیش میزها خالی میشدند.آرش هم کنارش ایستاد:گیسو رو یادته..؟!
چشمانش را ریز کرد.پسر بچه ای با چنگالش افتاده بود به جان رومیزی…پووف کلافه ای کشید.آرش غر زد:پول دوست..اسکروچ..ول کن اینا رو..میگم گیسو رو یادته..؟
برگشت و چشم غره ای به آرش رفت:چی میگی برای خودت..؟!
آرش ابرو بالا برد و خندید:گیسو کمند..دختر بابا..یادت نیست..؟!
اگر می ایستاد و به چرت و پرت های آرش گوش می داد از وقتش می گذشت.راه رفته را برگشت تا از درب پشتی خارج شود.آرش هم دنبالش راه افتاد:آناهید چند روز قبل تو نمایشگاه دیدتش..تازه از ایتالیا برگشته…
ریموت را از جیبش بیرون کشید و قفل ماشین را زد.کتش را به کاور زد و آویز کرد:چشمت روشن..الان چه کاری از دست من بر میاد..!؟
ـ فردا شب قرار گذاشتم بریم بیرون..شام
ـ خوش بگذره بهتون..
ماشین را دور زد و پشت فرمان نشست.آرش دست روی سقف گذاشت و سمتش خم شد:این تمدید قراردادت تا فردا طول میکشه…؟!
دم ابرویش بالا رفت: منظور..؟!
ـ خوب پس..امشب قراردادت و تموم کن که فردا با هم باشیم..
بی حوصله پووفی کرد.در ماشین را بست و استارت زد:هیچ قولی نمیدم..تو که میدونی من همه ی کارام باید روی برنامه باشه..امشب اگه قراردادم اکی شد که هیچ..نشد برای فردا برنامه نذار..من نیستم..
حوله را کشید بین موهای خیسش.سکوت خانه اذیتش می کرد.راه افتاد سمت آشپزخانه و نگاهش روی لیوان های سرامیکی ماند.خم شد و داخل لیوان ها را نگاه کرد.همانطور که حدس میزد برنا شیرش را تمام نکرده بود.لیوان ها را داخل سینک گذاشت و شماره ی شهلا خانم را گرفت و تلفن را روی اسپیکر گذاشت:الو..کوروش جان..
ـ سلام شهلا خانم..
ـ سلام پسرم..
ـ رسیدین ..؟!
شهلا خانم انگار منظورش را فهمید که آخی گفت:شرمنده پسرم..اینجا شلوغ بود فراموش کردم تماس بگیرم..بله..رسیدیم..
ـ بچه ها کجان..؟
باراد و بردیا با بچه های مهندس هستن..برنا هم پیش منه…
ـ گوشی و بدید به برنا بی زحمت..
ـبرنا..بیا عزیزم..بابا پشت خطه..
تکیه داد به کانتر و گش و قوسی به گردنش داد..دلش یک ماساژ حسابی می خواست:الو..بابائی..
ـ سلام بابا…خوبی..؟
ـ آره..خوبم..می خوام با بابابزرگ برم پیش رکسی..
ـ می خوای به رکسی دست بزنی..؟
ـ بله بابا..بابابزرگ بهم گفت که من دیگه یه مرد بزرگ شدم..
لبخندی روی لبش نشست:بله..شما یه مرد بزرگ شدی..اما یادت باشه حتما دستات و بشوری..
ـ چشم بابائی..شما نمی آی اینجا..؟!
راه افتاد سمت اتاقش:بابا امشب یه قرار کاری داره پسرم..صبح اما میام که با هم صبحونه بخوریم..خوبه..؟
ـ آره..خوبه..فردا جمعه است..میشه صبحونه سوسیس بخوریم..؟
از کمد کاور پیراهن و شلوار کنفی و روشنش را بیرون کشید:امشب شیرت و میخوری..؟
ـ شیر..!؟
ناله ی برنا به خنده انداختش:مردای بزرگ شیر میخورن..
ـ نمی خورن..عمو آرش نمی خوره.خودش گفت
بی شرفی زیر لبی نثار آرش کرد:اما شما باید شیر بخور ی…
ـ پس..پس بیا یه معامله ای بکنیم بابا..
خنده اش بلند شد..دلش می خواست برنا نزدیکش بود و حسابی می چلاندش:چه معامله ای…؟
ـ من امشب شیر میخورم..شما هم سوسیس برام میخری..
پسرک چموش بازاری..خندید:باشه بابائی..من دیگه باید برم..مواظب خودت هستی دیگه..؟
ـ بعله…
به شهلا خانم سفارش بچه ها را کرد و لباس هایش را پوشید.کیف پولش را به دست گرفت و کمی عطر زد.موهای نم دارش را با دست مرتب کرد و راه افتاد.
کلید را داخل قفل انداخت و در را باز کرد..نایلکس ها را با دست راست نگه داشت و با آرنج کلید برق را فشرد.کفش هایش را کنار هم جفت کرد و صندل مشکی اش را پوشید.از کانتر بالا کاسه ای بیرون کشید و بسته ی خشکبار را داخلش سرازیر کرد..بادامی به دهان گذاشت و سمت یخچال رفت.نگاهی به مواد داخلش انداخت و ظرف پنیر و ماست را بیرون کشید تا داخل سطل زباله بیاندازد.دوازده روز از آخرین دفعه ای که برنامه هایش برای اینجا آمدن جور شده بود می گذشت.پسته ای به دهان انداخت و گیلاس ها را روانه ی سینک کرد و آب کشید.از حال کوچک و راحتی های سفید گذشت و سمت اتاق خوابش رفت.روتختی سورمه ای و سفیدش مرتب بود.سمت پنجره رفت و نگاهی به محوطه انداخت..چند تائی بچه دنبال هم می دویدند..مادرهایشان کمی آن طرف تر مشغول صحبت بودند.باید برای برنا هم برنامه ی منظمی می ریخت.

 

 

 

دانلود کتاب

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری